دخترک خود را در پتویی پیچیده بود و به نقطه ای نامعلوم مینگریست.دخترک لب هایش خشک و سپید و ترکیده بود.دخترک موهای سیاه مجعد درهمش را بر پیشانیش ریخته بود....
دخترک به دوردست مینگریست.دلش را باد برده بود...
افرا را میگویم...
بادا که خدا توان آن عطا کند که سخنم به سان کلامی باشد که از او مینیوشم...
(حکمت سلیمان باب ۷ آیه ۱۵)