رشته ای نمانده در ذهنم که پاره شود از فکر تو.... 

رشته رشته بافتم 

ردای رویایی را که به دوش می‌کشی 

گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد......

مپرس.........

مپرس.........

گلچهره مپرس پروانه تو بی تو کجا رها شد........

مپرس........

مپرس........

عنوان ندارد

همه چیز بهم ریخته است. من ولی آرامم. این روزها برگی را می مانم که آرام بر برکه ای افتاده و این طرف و آن طرف می رود و پروای زخمی شدنش نیست. به طرز حیرت آوری در حال طرد شدنم.اما آرامم... آرام و متین پیش می روم و لبخندی را که دیگر مثل خطی بر پیشانی نقش ثابت و بی معنای لبم شده با خودم به این سو آن سو می کشانم.... 

حتم دارم همه چیز اینطور نمی ماند.... 

یقین دارم آدم ها سر جای خود نشانده می شوند.... 

این پریشانی بی حاصل....

عجیب با خودم غریبه شدم و از خودم بیزار.... عکس هایم را نگاه میکنم... در همه اش چهره دختری معصوم نقش بسته که لبخندی مهربان بر لب دارد....دخترک افرا را می نگرد که با ابروانی درهم و چشمانی غضب آلود لبخند اثیری اش را مسخره می کند.... 

 

افرا ببین کجایی..... افرا دلت بد گرفته است.... افرا هر چه تلخی کنی سگ جان تر می شوی و هر چه مدارا کنی پوسیده تر....