از درد سخن گفتن ...

امشب هوای نوشتن دارم. این صفحات به هواهای دل بیقرارم عادت کرده اند. وقتی بی تاب میشوم سیاه میشوند. مینویسم اما نمیدانم ماهیت نوشتارم را در چه عنوانی میتوان نشاند. اعترافات است؟نمیدانم... فحش نامه است؟نمیدانم... خودزنی است؟ نمیدانم... توجیهاتی از سر استیصال است؟ نمیدانم نمیدانم... هر چه هست باید بر قلم بیاورمشان.باید جاری شوند. توان ندارم با کسی بگویمشان...اراجیفی است از هر جنسی که تو بنامی یا بخوانیش... 

حس قاتلی را دارم که با وحشت به جنازه خونین بر زمین افتاده نگاه میکند و از چاقوی در دستش خون میچکد اما هنوز باور ندارد چه کرده. قطره های درشت عرق از انکار فاجعه بر پیشانیش میچکند و او با وحشت فریاد میزند من بی گناهم. 

عصیانم را باور ندارم. همان روزی که فریاد زدم من این نیستم که تو میبینی این روز را در ابرها میدیدم. حالا این منم و این تو که آنور میز نشسته ای و مثل بازپرس ها نگاهم میکنی و پوزخند میزنی که یعنی هه...گ.ه زیادی نخور من میدانم چه کرده ای و مثل سگ دروغ میگویی...  

نگاهت میکنم و عمدا چیزی نمیگویم. لازم نیست بدانی از چه به ستوه آمدم. لازم نیست بدانی با چه دردی شکستمش. لازم نیست بدانی تورم عظیم گلویم از چه پر شد و چگونه حس انتقام از گذشته را به مغزم انداخت لازم نیست هیچ کدام از اینها را بدانی که اگر میدانستی نه حرفی بین ما بود نه صدایی نه سکوتی نه نگاهی..فقط هیچ بود و هیچ بود و هیچ.... 

حال این منم تنها روبروی تو. بزنیم به راه هرچند چیزی انتظارمان را نمیکشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد