پازل های من1

باید کاری کرد. قدمی برداشت و حرفی زد. باید از یک نقطه ای شروع کرد. شروع به پرسیدن.باید از یک جایی به بعد تردید کرد. تقریبا همه چیز را به رسمیت می شناسم و هیچ چیز را قبول ندارم. باور من خشک شده است. ذهنم روی هیچ چیزی متمرکز نیست. این آغاز افول است یا پادرهوایی احمقانه یا اتفاقات عجیب دیگر که سمت و سوی زندگی مرا عوض میکند؟ 

مرز میان تقدیر و انتخاب کجاست؟؟؟ همیشه قانون راز برایم مسخره بوده و یکی از ارکان به صلیب کشاندن انسان های بدبخت جهان سومی به حساب می آمده که به زور مثل خیلی از چیزهای دیگر به خورد روح و مغزشان می دهند. هنوز هم به آن معتقد نیستم. اما چیزهایی هست که نمیتوانم بفهمم شان. نمی توانم حلاجیش کنم و برای خودم روی میز بچینم و بگویم این است!!! خودش است!!! 

زمانی یک چیزی برایت ایده آل است... بعد زمان میگذرد از یک چیزهای دیگری که در دست این و آن میبینی هم خوشت می اید... بعدش دوباره زمان می گذرد نه به آن چیزی رسیدی که می خواستی و نه آن چیزهایی که دست دیگران دیدی و خوشت آمده بود... بعدش پوک می شوی و موریانه های تیزهوش به سراغت  می آیند... زمان گذر فرساینده اش را ادامه می دهد... می بینی که آنچه دنبالش بودی به اضافه چیزهایی که خیر سرت خوشت آمده بود در یک نقطه مبهم در زندگیت به یکدیگر می رسند. طوری که نمیتوانی از هم سوایشان کنی... انگار چهره کسی را در مه از دور آنهم در خواب دیده باشی. دقیقا در همین نقطه ام. چهره اش را از دور در مه وقتی خواب بودم دیدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ف-ر-ی شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ

خیلی خوب بود
امیدوارم همه این جریان به امید و آینده‌ای روشن و خوب منتهی بشه

ممنونم.منم امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد