ایستگاه متروک

روزهای گنگ و ملال آوری است. چیزی را جایی جا گذاشته ام. اما نمی دانم چیست. هر چه فکر میکنم پیدایش نمیکنم. گوشه گوشه انبار ذهنم را زیر و رو کرده ام. آذوقه ها ته کشیده است و تنها ته مانده غبار جایش نشسته است. دیگر نمی توانم بنویسم. نمی توانم بخوانم فکر کنم و حتی با خودم حرف بزنم. سکوت لعنتی کشنده ایست و من مثل کولی ژنده پوشی در سرمای زمستان بر نیمکت چوبی کهنه ایستگاهی متروک و دورافتاده نشسته ام و منتظر اتوبوسی هستم که میدانم نخواهد آمد.