روز از نو

عجیب تر از زمان چیزی دیده ای؟ رفاقت نمی کند اما با صبوری همراهت می ماند. نه با توست نه بر تو... نه در توست نه جدا از تو... پیش می رود و تو هم می روی. مثل پیری دانا مریدش را می پاید. پیر و درمانده می شوی به پایش. تنها در نقطه پایان است که زمان پیر چهره اش را نشانت می دهد. نگران نباش. در آن لحظه نه افسوس می خوری نه غرق در شادی یا دلتنگی می شوی. هیچ اتفاقی نمی افتد. فقط می فهمی تمام آنچه بر تو گذشته بود باید می گذشت و همه چیز هم دقیقا به همان شکلی بوده که باید می بود. عمقش به جانت می نشیند و در آغوش ابدیت جای می گیری.... 

کاش در نوروز منم چیزی نو می شد...