سیاه چموش

این روزها حس میکنم چیزی در من مدام حرکت میکند....میچرخد....لگد میزند....به درودیوار میکوبد...انگار باردارم و روزهای سنگینم را میگذرانم....اما من مثل مادری بیخیال لبه پنجره نشسته ام و به مشت های خشمگینش نگاه میکنم.جنینی سیاه در من حلول کرده و به هر چیزی که دم دستش است مشت میزند...نگاهش میکنم....با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم میکند.... جنون و خشم از نگاهش میبارد....نفس نفس میزند و کف قطره قطره از دهانش بیرون میجهد. من بی تفاوت و بیخیال نگاهش میکنم.مشتش را برایم گره کرده.... دوباره میکوبد و زمین را لگدمال میکند....سکوت من سیاه ترش کرده است.سرم را برمیگردانم اما پوزخندش را حس میکنم. 

چنین گفت لائوتزه...

آنچه در پی می‌آید چند بندی است از کتاب «دائودجینگ» یگانه رساله لائوتزه پیشوای آیین دائو  که پیش از کوچ همیشگیش بر زبان راند.... این بندها را بسیار دوست داشتم... 

 

آسمان و زمین سنگین دلند 

هزاران هزار را سگ پوشالی بینند 

فرزانگان سنگین دلند 

مردمان را سگ پوشالی بینند 

 

جهان به دمه ای ماناست 

تهی و بی انجام 

بخای بدرخشد 

واژگان بسیار تباهی معناست 

دورن استوار دار 

 

------------------------------ 

 

تقدس رها ساز عقل کنار نِه 

آذرنگ نماند 

شفقت رها ساز مروت کنار نِه 

مهر بازآید 

زیرکی رها ساز سود کنار نِه 

رهزن و شبروی نماند 

این سه صورتند ناتمام 

سادگی بین 

به گوهر بازگرد 

خویشتن مخواه 

آرزو بنه 

 

----------------------------- 

 

جهان را دگرگون کی توانی کرد؟ 

یاوه مکوش 

جهان ازل ست 

به دگرکردنش مکوش ویران شود 

به نگهداریش مکوش از کف شود 

در جهان  

شماری پیشند شماری پس 

شماری سختند شماری آسان 

چندی فرازینند چندی فرودین 

چندی توانا چندی ناتوان 

فرزانه گریزان از فزون خواهیست 

 

----------------------------  

 

دانایی ست شناخت دیگران 

شناخت خویش دانادلی 

زورمندی ست فتح دیگران 

فتح خویش توانایی 

خرسند تواناست 

رهرو اراده پولادین 

خویشتن شناس!جاویدی 

مرگ را زیستن 

حضور هماره ست

من و واژه های قدسی

روزهای غریبی است...سرم را در چاه واژگان فرو برده ام تا بلکه بتوانم خود را در آن غرق کنم.غرق نمی‌شوم...کلامم نمی‌آید...منگ و بی حالت مینشینم تا آنها مرا دربرگیرند. 

شده است تا بحال پر از حرف باشی و توان گفتنت نباشد؟؟شده است تا بحال سکوت تاروپود وجودت را گرفته باشدو امانت نداده باشد؟شده است تابحال بخواهی کسی تو را بگوید؟شده است تابحال پابرهنه در مه سکوت بدوی و منتظر صدایی باشی که تو را به خود بخواند؟؟؟ 

دلتنگ گفتن و گفته شدن بودم...ازینست که هرازگاهی کلامی قدسی از قدیسین در این برگ ها می‌نویسم...باشد که بگویندم  و آرامم کنند... مثل پیری خردمند و مهربان نوازشم کنند...سخت به آن محتاجم...پناهی جز آن نمی‌یابم...

طنین این روزهای من

چند وقتی است این جمله سارتر چون نوایی  آرام در گوشه ای از ذهنم طنین می‌اندازد... 

 

«زندگی هر آنچه را که میخواستم به من داد و در ضمن به من فهماند که آن چیز ارزشی نداشت.»

شب فرومی‌افتاد...

این شعر را بسیار دوست دارم.تصویر لطیفی در ذهن ایجاد می‌کند.لطیف و پاک مثل شبنم روی برگ در سپیده سحر.... 

 

شب فرومی‌افتاد 

به درون آمدم و پنجره ها را بستم 

باد با شاخه درآویخته بود 

من دراین خانه تنها 

تنها 

غم عالم به دلم ریخته بود 

ناگهان حس کردم 

که کسی 

آنجا بیرون در باغ 

در پس پنجره ام می‌گرید 

صبحگاهان شبنم 

می‌چکید از گل سیب 

 

ه.ا.سایه