-
روز از نو
دوشنبه 26 اسفندماه سال 1392 14:21
عجیب تر از زمان چیزی دیده ای؟ رفاقت نمی کند اما با صبوری همراهت می ماند. نه با توست نه بر تو... نه در توست نه جدا از تو... پیش می رود و تو هم می روی. مثل پیری دانا مریدش را می پاید. پیر و درمانده می شوی به پایش. تنها در نقطه پایان است که زمان پیر چهره اش را نشانت می دهد. نگران نباش. در آن لحظه نه افسوس می خوری نه غرق...
-
پازل های من1
شنبه 28 دیماه سال 1392 10:20
باید کاری کرد. قدمی برداشت و حرفی زد. باید از یک نقطه ای شروع کرد. شروع به پرسیدن.باید از یک جایی به بعد تردید کرد. تقریبا همه چیز را به رسمیت می شناسم و هیچ چیز را قبول ندارم. باور من خشک شده است. ذهنم روی هیچ چیزی متمرکز نیست. این آغاز افول است یا پادرهوایی احمقانه یا اتفاقات عجیب دیگر که سمت و سوی زندگی مرا عوض...
-
با اجازه فروغ جان
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 12:44
و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده زمین و یاس ساده و وغمناک آسمان و ناتوانی این دست های سیمانی (فروغ فرخزاد) بله! این هم منم! دختری تنهاتر! در ابتدای درک شلوغی سرگیچه اور زندگی و عبور بی در و پیکر لحظه ها و پیچ های بی معنی گذرهای پوچ و کژ و معوج زندگی و نهایتا همان ناتوانی این دست های...
-
بالتازار اختراع میکند
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 13:33
مثل این دستگاه های تخیلی خنده دار کارتن های کودکی شده ام که پرفسوری مینشست و در کسری از ثانیه یک چیز عجیب و غریب و بدقواره میساخت که همه کار میکرد، از شستن بچه تا نقاشی ساختمان و جواب دادن تلفن... هزارتا کار بی ربط بهم بدون لحظه ای درنگ و خلوت با خود. نمیدانم ازین شلوغی و درهمی و اضطراب چه محصولی بیرون می آید اما شاید...
-
بوشوگ درون
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1392 14:09
اگر مثل من از فرزندان دهه منحوس شصت باشید (همان دهه طاقت فرسا که معلوم نیست چگونه از سرمان گذشت و الان کاسه کوزه همه بدبختی ها و بیچارگی هایمان را بر سر کچلش میشکنیم) حتما انیمیشن محبوب لوک خوش شانس و شخصیت خوش بین مثبت اندیش ابله بوشوگ را خوب به خاطر دارید. آخ که چقدر من از این شخصیت بوشوگ به وجد می آیم. سگی به غایت...
-
از سر دلتنگی
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 18:47
دلم برای اینجا تنگ شده بود. نمی دانم آخرین باری که در این اتاق را باز کردم کی بود؟ یک ماه پیش؟ دو هفته پیش؟ نمی دانم. روزها به کندی میگذرد. گاهی به خودم میگویم آخرین باری که با کسی حرف زدی کی بود؟ آخرین باری که بهش اسمس دادی کی بود؟ آخرین باری که روی تردمیل دویدی کی بود؟ آخرین باری که ایمیل هایت را چک کردی کی بود؟ در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 02:43
شده تا بحال حمام کنید و دوباره لباس های کثیفتان را بپوشید؟؟؟ حال کثیف این روزهای کثافط من اینجوری است.دقیقا همینجوری که گفتم. ساعت ها عقب کشیده شده اند و من را در سکون و رخوتم بیشتر از پیش فرو بردند. وقتی خمودی هیچ چیزی تو را به جلو یا عقب نمیکشاند. همه چیز بر مداری ثابت حرکت میکند. پس دیگر چه فرقی میکند. اصلا ساعت ها...
-
ایستگاه متروک
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 21:27
روزهای گنگ و ملال آوری است. چیزی را جایی جا گذاشته ام. اما نمی دانم چیست. هر چه فکر میکنم پیدایش نمیکنم. گوشه گوشه انبار ذهنم را زیر و رو کرده ام. آذوقه ها ته کشیده است و تنها ته مانده غبار جایش نشسته است. دیگر نمی توانم بنویسم. نمی توانم بخوانم فکر کنم و حتی با خودم حرف بزنم. سکوت لعنتی کشنده ایست و من مثل کولی ژنده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 خردادماه سال 1391 19:15
این خانه را خیلی دوست دارم هرچند که کم سر میزنم. جایی امن برای نوشتن برای گفتن برای شکوه کردن. حتی لابه لای فایل های لبتابم هم نمی توانم این چرندیات را پنهان کنم مبادا چشم نامحرمی بر آن بیفتد که همه دنیا نامحرمند این روزها... چشمانم بر نوشته هایم می چرخد و یک یک هر کدام حالی را به خاطرم میآورند. قصه تلخی است بریدن ها...
-
از درد سخن گفتن ...
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 23:25
امشب هوای نوشتن دارم. این صفحات به هواهای دل بیقرارم عادت کرده اند. وقتی بی تاب میشوم سیاه میشوند. مینویسم اما نمیدانم ماهیت نوشتارم را در چه عنوانی میتوان نشاند. اعترافات است؟نمیدانم... فحش نامه است؟نمیدانم... خودزنی است؟ نمیدانم... توجیهاتی از سر استیصال است؟ نمیدانم نمیدانم... هر چه هست باید بر قلم بیاورمشان.باید...
-
یه نفر هست که نقاشی منو بکشه؟؟؟
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 18:35
عکس هایم را نگاه میکنم. در هیچ کدامشان خودم نیستم. یاد فیلمی می افتم که سال ها پیش دیده بودم و اسمش از خاطرم رفته است. مردی سیاه پوست محکوم به اعدام بود و در روزهای آخر پرتره زندانبانش را می کشید و میگفت:«میدونی نقاشی خیلی خوبه. تصویر آدما تو نقاشی از عکسشون واقعی تره». به این فکر میکنم که تصویر واقعی من چه شکلی...
-
کابوس های پنهانی
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 23:21
معمولا خوب رانندگی میکنم و سعی میکنم تا حد ممکن از آرتیست بازی در رانندگی پرهیز کنم. اما در عین حال به شدت هم از رانندگی میترسم. فقط در مواقع اضطراری که چاره ای جز درایور شدن خودم وجود نداشته باشد فرمان ماشین را با دستان مبارکم متبرک میکنم.چند شب پیش خواب عجیبی دیدم. البته ازین خواب های عجیب و غریب زیاد میبینم و وقتی...
-
باخته ام یعنی؟؟؟
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 18:31
سال ها چه زود می گذرند و به دنبال هم می دوند. تا حالا شده است از فراز سال ها خودت را نگاه کنی؟؟؟ببین کجایی چه کردی؟؟ اشتباه نکن. قصدم نصیحت و این خزعبلات نیست. من کلا آدم خیال پرازیم. از بچگی اصلا انگار با واقعیت پیرامونم ارتباطی نداشتم. مدام در رویاهای غالبا مسخره خودم سیرمی کردم. رویاهام انقدر مضحک و مزخرف بود که...
-
مینالم از ملال همیشه
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 23:15
نگاه میکنی و قدم میزنی. سلامی میکنی و لبخندی میزنی. صحبت میکنی و ادای آدم های همدل و هم فکر را درمیآوری ولی در دلت به حماقت همه شان پوزخند می زنی و کوته فکرشان میخوانی. هر زنگی که به گوشیت می خورد نوید دهنده یک خرحمالی دیگر برای ظاهرا دوستی است که به روشنی گوشهایت را دراز می بیند... در دلت کلی بد و بیراه نثارش میکنی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 19:48
رشته ای نمانده در ذهنم که پاره شود از فکر تو.... رشته رشته بافتم ردای رویایی را که به دوش میکشی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آبانماه سال 1390 20:47
گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد...... مپرس......... مپرس......... گلچهره مپرس پروانه تو بی تو کجا رها شد........ مپرس........ مپرس........
-
عنوان ندارد
جمعه 27 آبانماه سال 1390 18:40
همه چیز بهم ریخته است. من ولی آرامم. این روزها برگی را می مانم که آرام بر برکه ای افتاده و این طرف و آن طرف می رود و پروای زخمی شدنش نیست. به طرز حیرت آوری در حال طرد شدنم.اما آرامم... آرام و متین پیش می روم و لبخندی را که دیگر مثل خطی بر پیشانی نقش ثابت و بی معنای لبم شده با خودم به این سو آن سو می کشانم.... حتم دارم...
-
این پریشانی بی حاصل....
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 00:29
عجیب با خودم غریبه شدم و از خودم بیزار.... عکس هایم را نگاه میکنم... در همه اش چهره دختری معصوم نقش بسته که لبخندی مهربان بر لب دارد....دخترک افرا را می نگرد که با ابروانی درهم و چشمانی غضب آلود لبخند اثیری اش را مسخره می کند.... افرا ببین کجایی..... افرا دلت بد گرفته است.... افرا هر چه تلخی کنی سگ جان تر می شوی و هر...
-
سیاه چموش
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 01:55
این روزها حس میکنم چیزی در من مدام حرکت میکند....میچرخد....لگد میزند....به درودیوار میکوبد...انگار باردارم و روزهای سنگینم را میگذرانم....اما من مثل مادری بیخیال لبه پنجره نشسته ام و به مشت های خشمگینش نگاه میکنم.جنینی سیاه در من حلول کرده و به هر چیزی که دم دستش است مشت میزند...نگاهش میکنم....با چشمان از حدقه بیرون...
-
چنین گفت لائوتزه...
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 21:41
آنچه در پی میآید چند بندی است از کتاب «دائودجینگ» یگانه رساله لائوتزه پیشوای آیین دائو که پیش از کوچ همیشگیش بر زبان راند.... این بندها را بسیار دوست داشتم... آسمان و زمین سنگین دلند هزاران هزار را سگ پوشالی بینند فرزانگان سنگین دلند مردمان را سگ پوشالی بینند جهان به دمه ای ماناست تهی و بی انجام بخای بدرخشد واژگان...
-
من و واژه های قدسی
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 03:32
روزهای غریبی است...سرم را در چاه واژگان فرو برده ام تا بلکه بتوانم خود را در آن غرق کنم.غرق نمیشوم...کلامم نمیآید...منگ و بی حالت مینشینم تا آنها مرا دربرگیرند. شده است تا بحال پر از حرف باشی و توان گفتنت نباشد؟؟شده است تا بحال سکوت تاروپود وجودت را گرفته باشدو امانت نداده باشد؟شده است تابحال بخواهی کسی تو را...
-
طنین این روزهای من
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 20:58
چند وقتی است این جمله سارتر چون نوایی آرام در گوشه ای از ذهنم طنین میاندازد... «زندگی هر آنچه را که میخواستم به من داد و در ضمن به من فهماند که آن چیز ارزشی نداشت.»
-
شب فرومیافتاد...
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 12:03
این شعر را بسیار دوست دارم.تصویر لطیفی در ذهن ایجاد میکند.لطیف و پاک مثل شبنم روی برگ در سپیده سحر.... شب فرومیافتاد به درون آمدم و پنجره ها را بستم باد با شاخه درآویخته بود من دراین خانه تنها تنها غم عالم به دلم ریخته بود ناگهان حس کردم که کسی آنجا بیرون در باغ در پس پنجره ام میگرید صبحگاهان شبنم میچکید از گل سیب...
-
چنین گفت بودا...
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 23:51
اندک شماری به کرانه دیگر رسند دیگران در درازای ساحل میدوند .................. گر چو طبلی آرام شکسته شوی به نیروانا رسی که تو را تشویش نیست ................... فتح نفرت به دنبال آرد شکست خورده به اندوه سر بر بالین نهد آرام یافتگان فتح و شکست بنهادند و شادکام آرمیدند ................... بر هر چه که هست چیره شدم بر هر...
-
شعر سفر
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 01:12
همه شب با دلم کسی میگفت «سخت آشفته ای ز دیدارش صبحدم با ستارگان سپید میرود میرود نگهدارش» من به بوی تو رفته از دنیا بی خبر از فریب فرداها روی مژگان نازکم میریخت چشمهای تو چون غبار طلا تنم از حس دستهای تو داغ گیسویم در تنفس تو رها میشکفتم ز عشق و میگفتم « هر که دلداده شد به دلدارش ننشیند به قصد آزارش برود چشم من...
-
یادداشتی بر فیلم سن پطرزبورگ
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 16:19
چند وقت پیش بود که به طور اتفاقی تیزر تبلیغاتی فیلم سن پطرزبورگ را دیدم. از همان ابتدا با دیدن بازی پیمان قاسم خانی ترغیب شدم که به تماشای آن بنشینم.نگاه تحسین آمیز بعضی از دوستان و تعریف های آنها ازین فیلم نیز به اشتیاق من برای دیدن آن افزود.آنچه مرا به نوشتن این سطور واداشت وجود نکاتی چند درین فیلم بود که از نظر من...
-
نگاه مات بی حالت
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 03:45
چشمانت مات و بیدارند و عصیان نهفته در سکوتم را میخوانند... مرا گریزی نیست.... نی نی چشمانت از من اندود شده... مرا گریزی نیست.... فروماندنی ترینم....
-
از سینما سخنی....
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 13:32
سینما یکی از مهمترین و جدی ترین علایق من است. متاسفانه امکانات چندانی برایم فراهم نیست تا به آسانی به فیلم های خوب سینمایی دسترسی پیدا کنم.اما تلاشم بر آنست که در همین حدی که هست بیش از آنکه فیلم خوب ببینم بتوانم خوب فیلم ببینم.از نظر من هر فیلمی که توانسته باشد ذهن مخاطب را به چالش کشاند و او را به اندیشه و سخن...
-
بازگشت
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 21:19
تقریبا یک ماه پیش بود که این دالان مجازی ارتباط با دنیایی مجازی تر را به پیشنهاد دوستی مهربان گشودم.در آن ابتدا وبلاگ نویسی برایم جاذبه چندانی نداشت و بیشتر خواننده پروپاقرص دلنوشته های دیگران بودم.اما سرانجام جاذبه های عجیب این مجازستان مرا گرفت.اینجا برایم تبدیل به فضایی گشته که به شدت حقیقی است چون اسمی و رسمی از...
-
دخترک قصه من
جمعه 20 اسفندماه سال 1389 10:13
دخترک خود را در پتویی پیچیده بود و به نقطه ای نامعلوم مینگریست.دخترک لب هایش خشک و سپید و ترکیده بود.دخترک موهای سیاه مجعد درهمش را بر پیشانیش ریخته بود.... دخترک به دوردست مینگریست.دلش را باد برده بود...