باخته ام یعنی؟؟؟

سال ها چه زود می گذرند و به دنبال هم می دوند. تا حالا شده است از فراز سال ها خودت را نگاه کنی؟؟؟ببین کجایی چه کردی؟؟ اشتباه نکن. قصدم نصیحت و این خزعبلات نیست.  

من کلا آدم خیال پرازیم. از بچگی اصلا انگار با واقعیت پیرامونم ارتباطی نداشتم. مدام در رویاهای غالبا مسخره خودم سیرمی کردم. رویاهام انقدر مضحک و مزخرف بود که حتی کودکی با همان درصد هوشی رده سنی من بهشان میخندید و دستشان می انداخت. من عادت به رویا پردازی داشتم و همین جوری هم بزرگ شدم و قد کشیدم و خرس شدم. عادت به زیاده گویی ندارم. یعنی اصلا توانش را ندارم. وقتی تصمیم میگیرم از چیزی بگویم زبانم بند می آید و از گفتن عاجز می‌شوم. شاید برای همین همیشه در خودم فرو رفتم. آنقدر که پوسیده شدم دیگر.  

هم بازی های دوران بچگی دوستان دوران بزرگی هم کلاسی های دوران دانشگاه هم اتاقی های دوران خوابگاه هم دل های درددل های شبانه همه و همه وارد گود زندگی شدند و پیش رفتند. همه قاطی واقعیت سیاه و سفید زندگی می چرخند و کار میکنند. احساس بودن می کنند. اما من چه دارم؟؟؟ یک مشت رویای پوچ و آروزی خام... یک مشت خیال باطل و افکار نسنجیده... حتی نمیدانم چه می خواهم و چه چیزی درست است و چه چیزی غلط... حتی نمیدانم برای به دست آوردن چیزهایی که همه عمر در آرزویشان بودم چه خاکی باید به سر ریخت... فقط در رویاها بهشان می رسم... آدمی به مسخرگی خودم سراغ ندارم... باخته ام حسابی و حتی حس و انگیزه ای برای شروع دوباره ندارم.... ازین چرندیات امید دهنده هم بلدم ولی به نظرم به درد ادم های سبک مغز ول معطل میخورد... 

همیشه از نظرم مسخره بود که وبلاگ یک نفر تبدیل به دل نوشته شود... خودم هم همین کار را دارم می کنم. خداروشکر نه کسی اینجا را می خواند و نه کسی افرا را می داند... می نویسم که یادم باشد که روزها و شب های تیره و نحسی را می گذرانم.... می نویسم تا یادم بماند آدم ناسپاسی نیستم فقط سرخورده ام و خسته و کمی مسخره...