بالتازار اختراع میکند

مثل این دستگاه های تخیلی خنده دار کارتن های کودکی شده ام که پرفسوری مینشست و در کسری از ثانیه یک چیز عجیب و غریب و بدقواره میساخت که همه کار میکرد، از شستن بچه تا نقاشی ساختمان و جواب دادن تلفن...

هزارتا کار بی ربط بهم بدون لحظه ای درنگ و خلوت با خود. نمیدانم ازین شلوغی و درهمی و اضطراب چه محصولی بیرون می آید اما شاید من به خوبی و دقت و سرعت دستگاه پرفسور بالتازار کار نکنم و تبدیل به آهن قراضه ای در قبرستان ماشین ها شوم.

بوشوگ درون

اگر مثل من از فرزندان دهه منحوس شصت باشید (همان دهه طاقت فرسا که معلوم نیست چگونه از سرمان گذشت و الان کاسه کوزه همه بدبختی ها و بیچارگی هایمان را بر سر کچلش میشکنیم) حتما انیمیشن محبوب لوک خوش شانس و شخصیت خوش بین مثبت اندیش ابله بوشوگ را خوب به خاطر دارید. آخ که چقدر من از این شخصیت بوشوگ به وجد می آیم. سگی به غایت خوش بین و شاد که از بدترین و تحقیرآمیزترین رفتارهای زشت دیگران تفسیری خوب و امید دهنده داشت و همه چیز را به حساب مهربانی و حمایت بی دریغ آدمها با خودش می گذاشت.

گاهی برخی از عزیزان خجسته دل و بی درد، بی رحمانه مته ای برقی در دست میگیرند و مجدانه چنان مخت را با اراجیفی ازین قبیل که "خوب فک کن"، "باور کن تو قدرتشو داری"، "تو با فکر مثبت جهان رو به سمت خودت میکشونی"(در این فقره بهتره بگن به ترتر میندازی) سوراخ می کنند که دلت می خواهد استیصال و تهوعت را با افتخار به جهان فریاد کنی تا دست از سر بدبخت بخت برگشته ات بردارند.انگار برای هر چیزی که اتفاق می افتد معنایی وجود دارد و انگار دیدن سیاهی ها و قبول بی عدالتی و ظلم حتی از جانب خود خدا ترسی عظیم در دل و جان می افکند که چاره ای جز انکار واقعیت برایت نمی ماند.


اما اینهمه هذیان عصبی را نبافتم که فقط مجالی برای نق زدن پیدا کرده باشم و در این کسادی بازار گوش مفت، یک جفت چشم مفت برای خواندن مهملاتم پیدا کنم. علیرغم تمام این افکار سیاه فرهیختگی که داشتم چیزی در سرم به غلیان آمده بود و واق واق میکرد. بعدها فهمیدم این چیز عجیب و غریب خود بوشوگ بود که داشت پارس میکرد. جل الخالق ازین اکتشاف. انگار بوشوگ به هیچ وجه شخصیتی تخیلی و احمقانه برای سرگرم کردن ملت نیست. بوشوگ بخشی از خود ماست که کشف شده است. 

مدتها بود برای راحت زندگی کردن، برای ندیدن، برای کاهش گرفتگی عضلات مغز و از بین بردن آکنه های زشت روحی بوشوگ شده بودم. دقیقا خود بوشوگ با همان ابعاد و زوایا. همکارم نیشش را می گشود و من با خودم میگفتم ای وای چه خانمه مهربونیه هاا.. میخواد بهم کمک کنه... و دقیقا همان خانم مهربان با همان نیش گشاده تازه کار بودنت را صدبار بهت کنایه میزد و گندکاری های خودش را به پای تو پیش مدیر مینوشت. یا مثلا همان مدیر مذکور ایضا با نیش باز از رعایت حقوق کارمندان و مراعات حال ایشان میگفت و گاهی با آه و ناله ای جانگداز برات دردل میکرد و بوشوگ درونم میگفت آخی چه مدیره مهربونیه ها داره باهات صمیمی میشه و کمی بعد با حالتی رعب انگیز متهمت میکرد که خنگی و از حسن نیت ایشان سواستفاده میکنی....

اینهمه زر زدم که بگویم بهتر است جناب بوشوگ را رها کنیم و کمی لاکی لوک بازی دربیاوریم. لوک بودن عرضه می خواهد که من یکی ندارم. اما از بوشوگ بودن و ترس از پذیرش واقعیت آن بیرون هم خسته ام.