از سر دلتنگی

دلم برای اینجا تنگ شده بود. نمی دانم آخرین باری که در این اتاق را باز کردم کی بود؟ یک ماه پیش؟ دو هفته پیش؟ نمی دانم.  

روزها به کندی می‌گذرد. گاهی به خودم میگویم آخرین باری که با کسی حرف زدی کی بود؟ آخرین باری که بهش اسمس دادی کی بود؟ آخرین باری که روی تردمیل دویدی کی بود؟ آخرین باری که ایمیل هایت را چک کردی کی بود؟ در ذهنم دنبال تاریخ ها و زمان ها می گردم. همه شان خیلی دورند خیلی خیلی دور... به سراغ گوشی و لبتاب و تقویم می روم. جواب همه آنها حتی از یک دو روز پیش هم تجاوز نمی کنند. می بینی؟؟ چه رخوت عمیقی در دل و جان این زندگی بیجان من نفوذ کرده است. انگار در دنیای مردگان زندگی می کنم. می بینی؟؟ سقوط آزاد همینی است که من تصویر کرده ام...  

پ.ن: این حرف ها به هیچ وجه مظلوم نمایی و ناله نیست. درد دل هایی از سر دلتنگی است. پس برچسبی به رویش نزن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد