این خانه را خیلی دوست دارم هرچند که کم سر میزنم. جایی امن برای نوشتن برای گفتن برای شکوه کردن. حتی لابه لای فایل های لبتابم هم نمی توانم این چرندیات را پنهان کنم مبادا چشم نامحرمی بر آن بیفتد که همه دنیا نامحرمند این روزها...
چشمانم بر نوشته هایم می چرخد و یک یک هر کدام حالی را به خاطرم میآورند. قصه تلخی است بریدن ها و رفتن ها. زهری به وجودت ریخته اند وقتی به این نقطه برسی که با تمام وجود بگویی چیزی برای از دست دادن ندارم. انگار بار امانت را سنگین سنگین بر دوش می کشی و دم نمی زنی و منتظر لحظه ای هستی که بار بر زمین بگذاری و همچون پیری خسته تکیه دهی و به نقطه ای نامعلوم خیره شوی و انتظار چیزی را بکشی که می دانی خواهد آمد.
خدا نزدیک بود یا هنوز هست؟
منم این خونه و دوست دارم
نزدیکی خدا به حس آدم برمیگرده. خدا جایی نمیره. ما یوقت تو مداریم یه وقت خارج از مدار.
ممنونم از لطفت دوست عزیز.