ایستگاه متروک

روزهای گنگ و ملال آوری است. چیزی را جایی جا گذاشته ام. اما نمی دانم چیست. هر چه فکر میکنم پیدایش نمیکنم. گوشه گوشه انبار ذهنم را زیر و رو کرده ام. آذوقه ها ته کشیده است و تنها ته مانده غبار جایش نشسته است. دیگر نمی توانم بنویسم. نمی توانم بخوانم فکر کنم و حتی با خودم حرف بزنم. سکوت لعنتی کشنده ایست و من مثل کولی ژنده پوشی در سرمای زمستان بر نیمکت چوبی کهنه ایستگاهی متروک و دورافتاده نشسته ام و منتظر اتوبوسی هستم که میدانم نخواهد آمد.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام چرا وقتی می دونی اتوبوسی نخواهد آمد هنوز منتظرش ایستادی؟ می دونی ؟ من جوابش و می دونم چون هنوز امید داری که ایستگاهی که توش ایستادی سر راه درستی هستش

سلام. شاید چون به نشستن عادت کردم.
ممنونم که اومدی دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد