من و واژه های قدسی

روزهای غریبی است...سرم را در چاه واژگان فرو برده ام تا بلکه بتوانم خود را در آن غرق کنم.غرق نمی‌شوم...کلامم نمی‌آید...منگ و بی حالت مینشینم تا آنها مرا دربرگیرند. 

شده است تا بحال پر از حرف باشی و توان گفتنت نباشد؟؟شده است تا بحال سکوت تاروپود وجودت را گرفته باشدو امانت نداده باشد؟شده است تابحال بخواهی کسی تو را بگوید؟شده است تابحال پابرهنه در مه سکوت بدوی و منتظر صدایی باشی که تو را به خود بخواند؟؟؟ 

دلتنگ گفتن و گفته شدن بودم...ازینست که هرازگاهی کلامی قدسی از قدیسین در این برگ ها می‌نویسم...باشد که بگویندم  و آرامم کنند... مثل پیری خردمند و مهربان نوازشم کنند...سخت به آن محتاجم...پناهی جز آن نمی‌یابم...

طنین این روزهای من

چند وقتی است این جمله سارتر چون نوایی  آرام در گوشه ای از ذهنم طنین می‌اندازد... 

 

«زندگی هر آنچه را که میخواستم به من داد و در ضمن به من فهماند که آن چیز ارزشی نداشت.»

شب فرومی‌افتاد...

این شعر را بسیار دوست دارم.تصویر لطیفی در ذهن ایجاد می‌کند.لطیف و پاک مثل شبنم روی برگ در سپیده سحر.... 

 

شب فرومی‌افتاد 

به درون آمدم و پنجره ها را بستم 

باد با شاخه درآویخته بود 

من دراین خانه تنها 

تنها 

غم عالم به دلم ریخته بود 

ناگهان حس کردم 

که کسی 

آنجا بیرون در باغ 

در پس پنجره ام می‌گرید 

صبحگاهان شبنم 

می‌چکید از گل سیب 

 

ه.ا.سایه

چنین گفت بودا...

اندک شماری به کرانه دیگر رسند 

دیگران در درازای ساحل می‌دوند 

 

           .................. 

 

گر چو طبلی آرام شکسته شوی 

به نیروانا رسی 

که تو را تشویش نیست 

 

         ................... 

 

فتح نفرت به دنبال آرد 

شکست خورده به اندوه سر بر بالین نهد 

آرام یافتگان فتح و شکست بنهادند و شادکام آرمیدند 

 

        ................... 

 

بر هر چه که هست چیره شدم 

بر هر چه هست عالم شدم 

لکه ای بر دامنم نیست 

از هر چه هست دست شستم 

فارغ از تشنگی ها 

و خود را شناختم 

مرا مراد کجاست؟؟؟ 

 

        ..................... 

 

برهمن خوانم آن کس را که 

کام ها بر او نماند 

چون آب بر برگ گل نیلوفر 

و دانه خردل بر نوک نیزه 

برهمن خوانم آن کس را که 

پایان دردهای خویش را در اینجا دانست 

و بار بنهاد 

و آزاد شد 

برهمن خوانم آن کس را که 

معرفتش ژرف گشت 

و دانا و عالم به راه و بیراه شد 

و به بالاترین غایت رسید 

 

(راه حق دممه پده؛ ترجمه رضا علوی)

شعر سفر

  

 

همه شب با دلم کسی می‌گفت 

«سخت آشفته ای ز دیدارش 

صبحدم با ستارگان سپید 

می‌رود می‌رود نگهدارش» 

 

من به بوی تو رفته از دنیا 

بی خبر از فریب فرداها 

روی مژگان نازکم می‌ریخت 

چشمهای تو چون غبار طلا 

تنم از حس دستهای تو داغ 

گیسویم در تنفس تو رها 

می‌شکفتم ز عشق و می‌گفتم 

« هر که دلداده شد به دلدارش 

ننشیند به قصد آزارش 

برود چشم من به دنبالش 

برود عشق من نگهدارش» 

 

آه اکنون تو رفته ای و غروب 

سایه می‌گسترد به سینه راه 

 

نرم نرمک خدای تیره غم 

می‌نهد پا به معبد نگهم 

می‌نویسد به روی هر دیوار 

آیه هایی همه سیاه سیاه 

 

«شادروان فروغ فرخزاد»