گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد......

مپرس.........

مپرس.........

گلچهره مپرس پروانه تو بی تو کجا رها شد........

مپرس........

مپرس........

عنوان ندارد

همه چیز بهم ریخته است. من ولی آرامم. این روزها برگی را می مانم که آرام بر برکه ای افتاده و این طرف و آن طرف می رود و پروای زخمی شدنش نیست. به طرز حیرت آوری در حال طرد شدنم.اما آرامم... آرام و متین پیش می روم و لبخندی را که دیگر مثل خطی بر پیشانی نقش ثابت و بی معنای لبم شده با خودم به این سو آن سو می کشانم.... 

حتم دارم همه چیز اینطور نمی ماند.... 

یقین دارم آدم ها سر جای خود نشانده می شوند.... 

این پریشانی بی حاصل....

عجیب با خودم غریبه شدم و از خودم بیزار.... عکس هایم را نگاه میکنم... در همه اش چهره دختری معصوم نقش بسته که لبخندی مهربان بر لب دارد....دخترک افرا را می نگرد که با ابروانی درهم و چشمانی غضب آلود لبخند اثیری اش را مسخره می کند.... 

 

افرا ببین کجایی..... افرا دلت بد گرفته است.... افرا هر چه تلخی کنی سگ جان تر می شوی و هر چه مدارا کنی پوسیده تر....

سیاه چموش

این روزها حس میکنم چیزی در من مدام حرکت میکند....میچرخد....لگد میزند....به درودیوار میکوبد...انگار باردارم و روزهای سنگینم را میگذرانم....اما من مثل مادری بیخیال لبه پنجره نشسته ام و به مشت های خشمگینش نگاه میکنم.جنینی سیاه در من حلول کرده و به هر چیزی که دم دستش است مشت میزند...نگاهش میکنم....با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم میکند.... جنون و خشم از نگاهش میبارد....نفس نفس میزند و کف قطره قطره از دهانش بیرون میجهد. من بی تفاوت و بیخیال نگاهش میکنم.مشتش را برایم گره کرده.... دوباره میکوبد و زمین را لگدمال میکند....سکوت من سیاه ترش کرده است.سرم را برمیگردانم اما پوزخندش را حس میکنم. 

چنین گفت لائوتزه...

آنچه در پی می‌آید چند بندی است از کتاب «دائودجینگ» یگانه رساله لائوتزه پیشوای آیین دائو  که پیش از کوچ همیشگیش بر زبان راند.... این بندها را بسیار دوست داشتم... 

 

آسمان و زمین سنگین دلند 

هزاران هزار را سگ پوشالی بینند 

فرزانگان سنگین دلند 

مردمان را سگ پوشالی بینند 

 

جهان به دمه ای ماناست 

تهی و بی انجام 

بخای بدرخشد 

واژگان بسیار تباهی معناست 

دورن استوار دار 

 

------------------------------ 

 

تقدس رها ساز عقل کنار نِه 

آذرنگ نماند 

شفقت رها ساز مروت کنار نِه 

مهر بازآید 

زیرکی رها ساز سود کنار نِه 

رهزن و شبروی نماند 

این سه صورتند ناتمام 

سادگی بین 

به گوهر بازگرد 

خویشتن مخواه 

آرزو بنه 

 

----------------------------- 

 

جهان را دگرگون کی توانی کرد؟ 

یاوه مکوش 

جهان ازل ست 

به دگرکردنش مکوش ویران شود 

به نگهداریش مکوش از کف شود 

در جهان  

شماری پیشند شماری پس 

شماری سختند شماری آسان 

چندی فرازینند چندی فرودین 

چندی توانا چندی ناتوان 

فرزانه گریزان از فزون خواهیست 

 

----------------------------  

 

دانایی ست شناخت دیگران 

شناخت خویش دانادلی 

زورمندی ست فتح دیگران 

فتح خویش توانایی 

خرسند تواناست 

رهرو اراده پولادین 

خویشتن شناس!جاویدی 

مرگ را زیستن 

حضور هماره ست