یه نفر هست که نقاشی منو بکشه؟؟؟

عکس هایم را نگاه میکنم. در هیچ کدامشان خودم نیستم. یاد فیلمی می افتم که سال ها پیش دیده بودم و اسمش از خاطرم رفته است. مردی سیاه پوست محکوم به اعدام بود و در روزهای آخر پرتره زندانبانش را می کشید و میگفت:«میدونی نقاشی خیلی خوبه. تصویر آدما تو نقاشی از عکسشون واقعی تره».
به این فکر میکنم که تصویر واقعی من چه شکلی میتواند باشد. دوست دارم نقاشی از خودم داشته باشم شاید هم کاریکاتور... شاید چیزی باشد که بتوانم قابش کنم و بچسبانمش سینه دیوار و بگویم این منم.

کابوس های پنهانی

معمولا خوب رانندگی میکنم و سعی میکنم تا حد ممکن از آرتیست بازی در رانندگی پرهیز کنم. اما در عین حال به شدت هم از رانندگی میترسم. فقط در مواقع اضطراری که چاره ای جز درایور شدن خودم وجود نداشته باشد فرمان ماشین را با دستان مبارکم متبرک میکنم.چند شب پیش خواب عجیبی دیدم. البته ازین خواب های عجیب و غریب زیاد میبینم و وقتی که از خواب بیدار می‌شوم کل خواب دیده شده را به قسمت چپ پسر نداشته ام حواله میدهم و میگویم که چی مثلا؟؟؟؟ 

اما خواب چند شب پیشم را نمیخواهم فراموش کنم. خود خودم بودم. برای یک بار در عمرم ذهن بیمار مازوخیستیم بی پرده و واضح آشفتگی هایم را به تصویر کشید.  

خواب دیدم همراه یکی از خویشانم در ماشین هستیم و او رانندگی میکند و به سرعت می راند. انگار رانندگی نمی دانست و از ترس عرق بر پیشانی اش نشسته بود. گفتم:«پاشو من بشینم». قبول کرد و به چشم به هم زدنی خودم پشت فرمان نشستم. از او تندتر میرفتم. فرمان از دستم خارج شده بود. کنترلی روی اتوموبیل نداشتم. ترسیده بودم. از جاده منحرف شدم و در خاکی افتادم. ماشین ایستاد. دور و برم را نگاه کردم. در سیاهی شب تشخیص دادم که در جنگلی گیر کرده ایم. ناگهان میمونی از دور به طرف ما آمد. من به سرعت شیشه ها را بالا  کشیدم تا از شرش راحت شوم. فرمان را چرخاندم. هر چه گاز میدادم ماشین حرکت نمیکرد. مرتب فرمان را میچرخاندم. آن طرف خرسی بزرگ به طرفم می‌آمد. هر چه گاز میدادم و دنده عوض میکردم ماشین عقب عقب میرفت و در خاک فرو میرفت و خرس نزدیک تر میشد. آرام گفتم:«کارمان تمام است». و آرام بیدار شدم. 

باخته ام یعنی؟؟؟

سال ها چه زود می گذرند و به دنبال هم می دوند. تا حالا شده است از فراز سال ها خودت را نگاه کنی؟؟؟ببین کجایی چه کردی؟؟ اشتباه نکن. قصدم نصیحت و این خزعبلات نیست.  

من کلا آدم خیال پرازیم. از بچگی اصلا انگار با واقعیت پیرامونم ارتباطی نداشتم. مدام در رویاهای غالبا مسخره خودم سیرمی کردم. رویاهام انقدر مضحک و مزخرف بود که حتی کودکی با همان درصد هوشی رده سنی من بهشان میخندید و دستشان می انداخت. من عادت به رویا پردازی داشتم و همین جوری هم بزرگ شدم و قد کشیدم و خرس شدم. عادت به زیاده گویی ندارم. یعنی اصلا توانش را ندارم. وقتی تصمیم میگیرم از چیزی بگویم زبانم بند می آید و از گفتن عاجز می‌شوم. شاید برای همین همیشه در خودم فرو رفتم. آنقدر که پوسیده شدم دیگر.  

هم بازی های دوران بچگی دوستان دوران بزرگی هم کلاسی های دوران دانشگاه هم اتاقی های دوران خوابگاه هم دل های درددل های شبانه همه و همه وارد گود زندگی شدند و پیش رفتند. همه قاطی واقعیت سیاه و سفید زندگی می چرخند و کار میکنند. احساس بودن می کنند. اما من چه دارم؟؟؟ یک مشت رویای پوچ و آروزی خام... یک مشت خیال باطل و افکار نسنجیده... حتی نمیدانم چه می خواهم و چه چیزی درست است و چه چیزی غلط... حتی نمیدانم برای به دست آوردن چیزهایی که همه عمر در آرزویشان بودم چه خاکی باید به سر ریخت... فقط در رویاها بهشان می رسم... آدمی به مسخرگی خودم سراغ ندارم... باخته ام حسابی و حتی حس و انگیزه ای برای شروع دوباره ندارم.... ازین چرندیات امید دهنده هم بلدم ولی به نظرم به درد ادم های سبک مغز ول معطل میخورد... 

همیشه از نظرم مسخره بود که وبلاگ یک نفر تبدیل به دل نوشته شود... خودم هم همین کار را دارم می کنم. خداروشکر نه کسی اینجا را می خواند و نه کسی افرا را می داند... می نویسم که یادم باشد که روزها و شب های تیره و نحسی را می گذرانم.... می نویسم تا یادم بماند آدم ناسپاسی نیستم فقط سرخورده ام و خسته و کمی مسخره...

مینالم از ملال همیشه

نگاه میکنی و قدم میزنی. سلامی میکنی و لبخندی میزنی. صحبت میکنی و ادای آدم های همدل و هم فکر را درمی‌آوری ولی در دلت به حماقت همه شان پوزخند می زنی و کوته فکرشان میخوانی.  

هر زنگی که به گوشیت می خورد نوید دهنده یک خرحمالی دیگر برای ظاهرا دوستی است که به روشنی گوشهایت را دراز می بیند... در دلت کلی بد و بیراه نثارش میکنی و با لبخند و جانم گوشی را جواب می دهی.... 

هر کسی که به در اتاقت می کوبد خبر از یک مزاحمت و حرف بیخود برایت دارد و تو همه اینها را تا مرز انفجار تحمل میکنی 

بالاخره شب میشود و تو خسته از پیرامون مزخرفت به دنیای مجازی پناه میبری تا شاید خودت را در آن بیابی...  

آری... چراغ های خاموش و سرد مجازی تنهایی حقیقیت را بیشتر از همیشه به رخت می‌کشند و تو با بغضی که نمیتوانی خالیش کنی لبتاب  را میبندی و سر در بالشت فرو میبری و آرزو میکنی کاش همه چی زودتر تمام شود....

رشته ای نمانده در ذهنم که پاره شود از فکر تو.... 

رشته رشته بافتم 

ردای رویایی را که به دوش می‌کشی