از سر دلتنگی

دلم برای اینجا تنگ شده بود. نمی دانم آخرین باری که در این اتاق را باز کردم کی بود؟ یک ماه پیش؟ دو هفته پیش؟ نمی دانم.  

روزها به کندی می‌گذرد. گاهی به خودم میگویم آخرین باری که با کسی حرف زدی کی بود؟ آخرین باری که بهش اسمس دادی کی بود؟ آخرین باری که روی تردمیل دویدی کی بود؟ آخرین باری که ایمیل هایت را چک کردی کی بود؟ در ذهنم دنبال تاریخ ها و زمان ها می گردم. همه شان خیلی دورند خیلی خیلی دور... به سراغ گوشی و لبتاب و تقویم می روم. جواب همه آنها حتی از یک دو روز پیش هم تجاوز نمی کنند. می بینی؟؟ چه رخوت عمیقی در دل و جان این زندگی بیجان من نفوذ کرده است. انگار در دنیای مردگان زندگی می کنم. می بینی؟؟ سقوط آزاد همینی است که من تصویر کرده ام...  

پ.ن: این حرف ها به هیچ وجه مظلوم نمایی و ناله نیست. درد دل هایی از سر دلتنگی است. پس برچسبی به رویش نزن.

شده تا بحال حمام کنید و دوباره لباس های کثیفتان را بپوشید؟؟؟ حال کثیف این روزهای کثافط من اینجوری است.دقیقا همینجوری که گفتم. 

ساعت ها عقب کشیده شده اند و من را در سکون و رخوتم بیشتر از پیش فرو بردند. وقتی خمودی هیچ چیزی تو را به جلو یا عقب نمیکشاند. همه چیز بر مداری ثابت حرکت میکند. پس دیگر چه فرقی میکند. اصلا ساعت ها یک ساعت به جلو یا عقب بروند یا اصلا ثابت بمانند یا کلا زمان مفهومش را از دست بدهد!!! واقعا چه فرقی میکند؟؟؟هیچ. 

یعنی چند سال دیگر که غبار این صفحات را با دستانم پاک میکنم و میخوانمشان با خودم چه می گویم؟؟؟ احمق بودی؟ بی درد بودی؟؟ سخت میگرفتی؟؟؟ شاید هم هیچ. فقط لبخندی بزنم و به خودم بگویم چه روزهایی را گذراندی به تنهایی....

ایستگاه متروک

روزهای گنگ و ملال آوری است. چیزی را جایی جا گذاشته ام. اما نمی دانم چیست. هر چه فکر میکنم پیدایش نمیکنم. گوشه گوشه انبار ذهنم را زیر و رو کرده ام. آذوقه ها ته کشیده است و تنها ته مانده غبار جایش نشسته است. دیگر نمی توانم بنویسم. نمی توانم بخوانم فکر کنم و حتی با خودم حرف بزنم. سکوت لعنتی کشنده ایست و من مثل کولی ژنده پوشی در سرمای زمستان بر نیمکت چوبی کهنه ایستگاهی متروک و دورافتاده نشسته ام و منتظر اتوبوسی هستم که میدانم نخواهد آمد.

این خانه را خیلی دوست دارم هرچند که کم سر میزنم. جایی امن برای نوشتن برای گفتن برای شکوه کردن. حتی لابه لای فایل های لبتابم هم نمی توانم این چرندیات را پنهان کنم مبادا چشم نامحرمی بر آن بیفتد که همه دنیا نامحرمند این روزها... 

چشمانم بر نوشته هایم می چرخد و یک یک هر کدام حالی را به خاطرم می‌آورند. قصه تلخی است بریدن ها و رفتن ها. زهری به وجودت ریخته اند وقتی به این نقطه برسی که با تمام وجود بگویی چیزی برای از دست دادن ندارم. انگار بار امانت را سنگین سنگین بر دوش می کشی و دم نمی زنی و منتظر لحظه ای هستی که بار بر زمین بگذاری و همچون پیری خسته تکیه دهی و به نقطه ای نامعلوم خیره شوی و انتظار چیزی را بکشی که می دانی خواهد آمد.

از درد سخن گفتن ...

امشب هوای نوشتن دارم. این صفحات به هواهای دل بیقرارم عادت کرده اند. وقتی بی تاب میشوم سیاه میشوند. مینویسم اما نمیدانم ماهیت نوشتارم را در چه عنوانی میتوان نشاند. اعترافات است؟نمیدانم... فحش نامه است؟نمیدانم... خودزنی است؟ نمیدانم... توجیهاتی از سر استیصال است؟ نمیدانم نمیدانم... هر چه هست باید بر قلم بیاورمشان.باید جاری شوند. توان ندارم با کسی بگویمشان...اراجیفی است از هر جنسی که تو بنامی یا بخوانیش... 

حس قاتلی را دارم که با وحشت به جنازه خونین بر زمین افتاده نگاه میکند و از چاقوی در دستش خون میچکد اما هنوز باور ندارد چه کرده. قطره های درشت عرق از انکار فاجعه بر پیشانیش میچکند و او با وحشت فریاد میزند من بی گناهم. 

عصیانم را باور ندارم. همان روزی که فریاد زدم من این نیستم که تو میبینی این روز را در ابرها میدیدم. حالا این منم و این تو که آنور میز نشسته ای و مثل بازپرس ها نگاهم میکنی و پوزخند میزنی که یعنی هه...گ.ه زیادی نخور من میدانم چه کرده ای و مثل سگ دروغ میگویی...  

نگاهت میکنم و عمدا چیزی نمیگویم. لازم نیست بدانی از چه به ستوه آمدم. لازم نیست بدانی با چه دردی شکستمش. لازم نیست بدانی تورم عظیم گلویم از چه پر شد و چگونه حس انتقام از گذشته را به مغزم انداخت لازم نیست هیچ کدام از اینها را بدانی که اگر میدانستی نه حرفی بین ما بود نه صدایی نه سکوتی نه نگاهی..فقط هیچ بود و هیچ بود و هیچ.... 

حال این منم تنها روبروی تو. بزنیم به راه هرچند چیزی انتظارمان را نمیکشد.