روز از نو

عجیب تر از زمان چیزی دیده ای؟ رفاقت نمی کند اما با صبوری همراهت می ماند. نه با توست نه بر تو... نه در توست نه جدا از تو... پیش می رود و تو هم می روی. مثل پیری دانا مریدش را می پاید. پیر و درمانده می شوی به پایش. تنها در نقطه پایان است که زمان پیر چهره اش را نشانت می دهد. نگران نباش. در آن لحظه نه افسوس می خوری نه غرق در شادی یا دلتنگی می شوی. هیچ اتفاقی نمی افتد. فقط می فهمی تمام آنچه بر تو گذشته بود باید می گذشت و همه چیز هم دقیقا به همان شکلی بوده که باید می بود. عمقش به جانت می نشیند و در آغوش ابدیت جای می گیری.... 

کاش در نوروز منم چیزی نو می شد...

پازل های من1

باید کاری کرد. قدمی برداشت و حرفی زد. باید از یک نقطه ای شروع کرد. شروع به پرسیدن.باید از یک جایی به بعد تردید کرد. تقریبا همه چیز را به رسمیت می شناسم و هیچ چیز را قبول ندارم. باور من خشک شده است. ذهنم روی هیچ چیزی متمرکز نیست. این آغاز افول است یا پادرهوایی احمقانه یا اتفاقات عجیب دیگر که سمت و سوی زندگی مرا عوض میکند؟ 

مرز میان تقدیر و انتخاب کجاست؟؟؟ همیشه قانون راز برایم مسخره بوده و یکی از ارکان به صلیب کشاندن انسان های بدبخت جهان سومی به حساب می آمده که به زور مثل خیلی از چیزهای دیگر به خورد روح و مغزشان می دهند. هنوز هم به آن معتقد نیستم. اما چیزهایی هست که نمیتوانم بفهمم شان. نمی توانم حلاجیش کنم و برای خودم روی میز بچینم و بگویم این است!!! خودش است!!! 

زمانی یک چیزی برایت ایده آل است... بعد زمان میگذرد از یک چیزهای دیگری که در دست این و آن میبینی هم خوشت می اید... بعدش دوباره زمان می گذرد نه به آن چیزی رسیدی که می خواستی و نه آن چیزهایی که دست دیگران دیدی و خوشت آمده بود... بعدش پوک می شوی و موریانه های تیزهوش به سراغت  می آیند... زمان گذر فرساینده اش را ادامه می دهد... می بینی که آنچه دنبالش بودی به اضافه چیزهایی که خیر سرت خوشت آمده بود در یک نقطه مبهم در زندگیت به یکدیگر می رسند. طوری که نمیتوانی از هم سوایشان کنی... انگار چهره کسی را در مه از دور آنهم در خواب دیده باشی. دقیقا در همین نقطه ام. چهره اش را از دور در مه وقتی خواب بودم دیدم.

با اجازه فروغ جان

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده زمین

و یاس ساده و وغمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

(فروغ فرخزاد)

بله! این هم منم! دختری تنهاتر! در ابتدای درک شلوغی سرگیچه اور زندگی و عبور بی در و پیکر لحظه ها و پیچ های بی معنی گذرهای پوچ و کژ و معوج زندگی  و نهایتا همان ناتوانی این دست های سیمانی...

این همان افرایی است که شکست خورده و مغموم گوشه ای خزیده بود و از رخوت ثانیه های ساکنش مینالید اما الان طوری به زندگی دچار شده است که لحظه لحظه اش را گروگان گرفته اند. نه که اکنون همه چیز سر جای خودش باشد و ملالی نباشد جز دوری شماها نه این خبرها نیست. الان بیش از همیشه فهمیده ام که همه چیز به طرز خنده داری هیچ در هیچ است. چه گوشه ای بنشینی و چای بنوشی و زمانی را بگذرانی و چه مثل خر خراس دور خودت بچرخی و هی بدوی و هی به نقطه آغاز برسی ....

راستی کدام دوره از زندگی را جرعه جرعه نوشیدیم؟؟؟

بالتازار اختراع میکند

مثل این دستگاه های تخیلی خنده دار کارتن های کودکی شده ام که پرفسوری مینشست و در کسری از ثانیه یک چیز عجیب و غریب و بدقواره میساخت که همه کار میکرد، از شستن بچه تا نقاشی ساختمان و جواب دادن تلفن...

هزارتا کار بی ربط بهم بدون لحظه ای درنگ و خلوت با خود. نمیدانم ازین شلوغی و درهمی و اضطراب چه محصولی بیرون می آید اما شاید من به خوبی و دقت و سرعت دستگاه پرفسور بالتازار کار نکنم و تبدیل به آهن قراضه ای در قبرستان ماشین ها شوم.

بوشوگ درون

اگر مثل من از فرزندان دهه منحوس شصت باشید (همان دهه طاقت فرسا که معلوم نیست چگونه از سرمان گذشت و الان کاسه کوزه همه بدبختی ها و بیچارگی هایمان را بر سر کچلش میشکنیم) حتما انیمیشن محبوب لوک خوش شانس و شخصیت خوش بین مثبت اندیش ابله بوشوگ را خوب به خاطر دارید. آخ که چقدر من از این شخصیت بوشوگ به وجد می آیم. سگی به غایت خوش بین و شاد که از بدترین و تحقیرآمیزترین رفتارهای زشت دیگران تفسیری خوب و امید دهنده داشت و همه چیز را به حساب مهربانی و حمایت بی دریغ آدمها با خودش می گذاشت.

گاهی برخی از عزیزان خجسته دل و بی درد، بی رحمانه مته ای برقی در دست میگیرند و مجدانه چنان مخت را با اراجیفی ازین قبیل که "خوب فک کن"، "باور کن تو قدرتشو داری"، "تو با فکر مثبت جهان رو به سمت خودت میکشونی"(در این فقره بهتره بگن به ترتر میندازی) سوراخ می کنند که دلت می خواهد استیصال و تهوعت را با افتخار به جهان فریاد کنی تا دست از سر بدبخت بخت برگشته ات بردارند.انگار برای هر چیزی که اتفاق می افتد معنایی وجود دارد و انگار دیدن سیاهی ها و قبول بی عدالتی و ظلم حتی از جانب خود خدا ترسی عظیم در دل و جان می افکند که چاره ای جز انکار واقعیت برایت نمی ماند.


اما اینهمه هذیان عصبی را نبافتم که فقط مجالی برای نق زدن پیدا کرده باشم و در این کسادی بازار گوش مفت، یک جفت چشم مفت برای خواندن مهملاتم پیدا کنم. علیرغم تمام این افکار سیاه فرهیختگی که داشتم چیزی در سرم به غلیان آمده بود و واق واق میکرد. بعدها فهمیدم این چیز عجیب و غریب خود بوشوگ بود که داشت پارس میکرد. جل الخالق ازین اکتشاف. انگار بوشوگ به هیچ وجه شخصیتی تخیلی و احمقانه برای سرگرم کردن ملت نیست. بوشوگ بخشی از خود ماست که کشف شده است. 

مدتها بود برای راحت زندگی کردن، برای ندیدن، برای کاهش گرفتگی عضلات مغز و از بین بردن آکنه های زشت روحی بوشوگ شده بودم. دقیقا خود بوشوگ با همان ابعاد و زوایا. همکارم نیشش را می گشود و من با خودم میگفتم ای وای چه خانمه مهربونیه هاا.. میخواد بهم کمک کنه... و دقیقا همان خانم مهربان با همان نیش گشاده تازه کار بودنت را صدبار بهت کنایه میزد و گندکاری های خودش را به پای تو پیش مدیر مینوشت. یا مثلا همان مدیر مذکور ایضا با نیش باز از رعایت حقوق کارمندان و مراعات حال ایشان میگفت و گاهی با آه و ناله ای جانگداز برات دردل میکرد و بوشوگ درونم میگفت آخی چه مدیره مهربونیه ها داره باهات صمیمی میشه و کمی بعد با حالتی رعب انگیز متهمت میکرد که خنگی و از حسن نیت ایشان سواستفاده میکنی....

اینهمه زر زدم که بگویم بهتر است جناب بوشوگ را رها کنیم و کمی لاکی لوک بازی دربیاوریم. لوک بودن عرضه می خواهد که من یکی ندارم. اما از بوشوگ بودن و ترس از پذیرش واقعیت آن بیرون هم خسته ام.